گٌلِ رخسار بُدَم، نازکش خار شدم حُسنِ گلزار بُدَم، زیبِ سَرِ دار شدم ...کِه مرا گفت که از وحشتِ شب ناله کنم؟ همه خوابند... من از آهِ کِه بیدار شدم؟
گلرخسار پرآوازه ترین شاعر زن تاجیک
دروغ و حقیقت باهم می رفتند به چشمه ای رسیدند دروغ به حقیقت گفت :
لباس خودرا درآوریم و دراین چشمه آب تنی کتیم
حقیقتِ ساده دل می پذیرد در آ ن هنگام که در آب بود ؛ دروغ لباس حقیقت را از کنار چشمه برداشت وپوشید و به راه افتاد !!! حقیقت پس از آب تنی ناچار شد برهنه به راه افتد .
از این است که از آن روز تا کنون ما حقیقت را برهنه می بینیم دروغ را هم بسیار دیدار می کنیم اما چون لباسِ حقیقت پوشیده است حقانیت خودرا در نظر ما به تلبیس ثابت می کند .
بار دیگر قفل سینه باز شد
بی تعارف، درد دل آغاز شد
چند باید لب فروبست و نگفت؟
تا به کی بیدار،امّا حالِ خفت؟
چند بگذاریم دندان، بر جگر؟
هست کوتَه تر، حصار ما مگر؟
ماسَمیعیم و بصیریم و هُشیم
ازحقارتهای بی حد ناخوشیم
عِلم را امروز ،گویا ارج نیست
همطراز خرج ما و بَرج نیست
ما زیاد، اما زیادی نیستیم
خوش زتبعیض نژادی نیستیم
حالیا ، فریاد ما از فقر نیست
اختلاف برتری و فرق چیست
توسعه گر همّ وغم دولت است
وَر ترقّی آرزوی ملت است
باید اوّل در پی فرهنگ شد
وَرنه وامانده،کُمیتَش لَنگ شد
مانه پَست نان ونام و شُهرتیم
نی به دنبال هویٰ و عِشرتیم
آی قاضی و مهندس،ایطبیب
ای وکیلان و وزیران وخطیب
گر تُرا امروز،عنوان و رَجاست
نردبان این ترقّی از کجاست؟
یاد روزی کن،قلم دادم به دست
تا نویسی آب بابا،خاطر است؟
خون دلها خورده ام،ملّا شدی
نَرم نَرمک برتر و والا شدی
گر شدی بالا نشین روزگار
باشد از گچ خوردن آموزگار
دانش وتعلیم،ما را مایه است
کار ما، بالاترین سرمایه است
حسرتا،اینک چرا خوارم کنید؟
بی بها در کوی و بازارم کنید
ای معلم، ای تو مظلوم وطن!
هریکی در شأن توگوید سخن
حرف باشد،لاف باشد،نی عمل
کم نما غمنامه را ، ختم غَزل
آنقدرمی دان که درروزحسیب
سربلند و روسفیدی و«حبیب»
✍️آمل،نیک نژادنیاکی
«من معلّم هستم»
هرشب از آينه ها میپرسم :
به کدامين شيوه ؟
وسعت ِ يادِ خدا را
بکشانم به کلاس؟
بچه ها را ببرم تا لب ِ درياچه یِ عشق؟
غرق ِ دریایِ تفکّر بکنم؟
با تبسّم يا اخم؟
«من معلّم هستم»
نيمکت ها نفس ِ گرم ِ قدمهایِ مرا میفهمند
بال هایِ قلم و تخته سياه
رمز ِ پرواز ِ مرا میدانند
سيب ها دست ِ مرا میخوانند
«من معلّم هستم»
درد ِ فهميدن و فهماندن و مفهوم شدن
همگی مال ِ من است. ( ؟ )
حکیمی درجمع مریدانش نشسته بود ....
یکی از شاگردان از وی پرسید: استاد علم بهتراست یا ثروت؟
حکیم بیدرنگ شمشیری بیرون آورد و مانند « جومونگ » شاگرد بخت برگشته را به سه قسمت نامساوی تقسیم نمود و گفت:
سالهاست که دیگر هیچ احمقی بین دوراهی علم و ثروت گیر نمیکند!!
مریدانِ دیگر ، درحالی که انگشت حیرت به دندان گرفته و لرزش تمام وجودشان را فرا گرفته بود گفتند:
ای حکیم ما را دلیلی عیان ساز تا جان فدا کنیم!!
حکیم گفت: در جوانی مرا دوستی بود که باهم به مکتب میرفتیم،
دوستم ترک تحصیل کرد و من معلم مکتب شدم!
حالا
او اوراق مشارکت دارد و من اوراق امتحانی..!!
او عینک آفتابی، من عینک ته استکانی..!
او بیمهی زندگانی، من بیمه ی خدمات درمانی..! ( و چه خدماتی !!!)
او سکه و ارز، من سکته و قرض..!
سخنان حکیم چون بدین جا رسید مریدان نعرهای جانسوز زدند و راهی کلاسهای آموزش اختلاس گشتند!!
باشد که شما را پندی آموخته باشم تا به درد حکیم گرفتار نیایید ! ( ؟ ) ................................................................................................................................................................................... توجه داشته باشید که حکیم یونانی بود و شاگردان هم یونانی ! واقعا در یونان چه اتفاق هایی می افته ! دزدی ، رشوه گیری در مجلس ، اختلاس و... این نشانه ای است از بی حرمتی به معلم !
دو چیز طیره عقل ( سبکی عقل ) است :
دم فروبستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی
شیخ اجل
شب چو بوسیدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او
زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پوشید با گیسوی خویش
گفتمش : ای روی تو صبح امید
در دل شب بوسه ما را که دید؟
قصه پردازی در این صحرا نبود
چشم غمازی به سوی ما نبود
غنچهٔ خاموش او چون گل شکفت
بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت
با خبر از راز ما گردید شب
بوسه ای دادیم و آن را دید شب
بوسه را شب دید و با مهتاب گفت
ماه خندید و به موج آب گفت
موج دریا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به دیگر سو شتافت
رهی معیری
آن که سودا زده چشم تو بوده است منم
و آن که از هر مژه صد چشمه گشوده است منم
آن ز ره مانده سرگشته که ناسازی بخت
ره به سر منزل وصلش ننموده است منم
آن که پیش لب شیرین تو ای چشمه نوش
آفرین گفته و دشنام شنوده است منم
آن که خواب خوشم از دیده ربوده است تویی
و آن که یک بوسه از آن لب نربوده است منم
ای که از چشم رهی پای کشیدی چون اشک
آن که چون آه به دنبال تو بوده است منم
رهی معیری
.: Weblog Themes By Pichak :.